یکی را دوست میدارم.
یکی را دوست میدارم که نمیدانم اجازهی گرفتن دستان پرمهرش را در دستانم روزی خواهم داشت به مهر، یا ...
نمیدانم همراهی دلش با دلام را میبینم، یا ...
اما، من این را میدانم، خوب هم میدانم که،
چون بههم رسیدیم، نه با نگاهی که با نگاهی و احساسی، ژرفنای حضورمان به تکاپوی شیرینی افتاد.
لحظهای طوفانی در پیش بود.
لحظهای که نه شروعاش با من و ما بود و نه پایاناش را من و ما توان داریم که رقم بزنیم.
اقیانوس این طوفان دل بود و باد موافقش عشق.
رعد این طوفان زمزمهی عاشقانه بود، برخاسته از دل و باراناش سیلاب اشک بود، حکایتی از سوز دل.
لحظهی یکی شدن دلها باشکوه است.
اما آن هنگام که یکی شدن را ترسی باشد، یکی شدن دشوار است.
آنروز که دلباخته و عاشق نازنینی شدی که جرأت و امکان ابراز عشق به سراپای وجود پرمهرش را نداشتی، میرسی به دشوارترین روزهای زندگی.
روزهایی که باور بنبست تو را باز میدارد از ورود به عاشقانهای که برای ورود به کوچهاش بیتابی و شیدا شدهای.
دوستش داری، باورش داری، زندگیات شده، فکر و ذکرت شده.
ولی من کجا و نازنین دوست داشتنی رویاهایم کجا؟
من به چه کار آمدم به این وادی؟
ولی خدای من، من که آمدنم دست خودم نبود.
عشق فرمان داده بود.
خدای من، عاشقم و تلاشام این است که عاشق بمانم.
اما خدایا چه کنم با این عاشقی؟ چه کنم با دل؟
آخر چرا باید پایان راه دیوار باشد و حسرت؟
یعنی این دوست داشتن، فرجامش نافرجامیست؟
خدایا، یعنی من ناخوانده مهمان ضیافت عاشقانهها شدهام؟
خدایا، اگر اینگونه است، چرا گذاشتی به این ضیافت کشانده شوم؟
این نازنین مهربان چه عطری داشت کنارش، که به این سویم کشاند؟
به سودای کدام مروارید به دل این صدف آمدم؟
آمدم که ببینم که مروارید، گردنآویز ...
آمدم که ببینم که سکهی من را در این دیار رونقی ...
آنوقت که باید ورشکستگی به تقصیرم را جشن بگیرم!
اما خدای من! تو که میدانی من تقصیری نداشتم.
عشق و تقصیر!!
در باورم نیست که عاشقی به تقصیر باشد.
عاشقی به تقدیر است.
تقدیر من را به دوست داشتن کشاند و برد و برد و برد.
برد تا به رخام بکشد که حک شده به نامام تنهایی و دوری.
که حک شده به نامام زندان کردن دوست داشتن در دل.
که حک شده به نامام دم نزدن از عشق.
که حک شده به نامام حسرت و سوز و ساز.
چرا تقدیر مرا به تلاشهای بیهوده میکشاند، خدایا؟!
من نمیتوانم دوستش نداشته باشم.
من دوستش دارم، هرکه میخواهد بگوید، هرچه میخواهد.
با فریاد و به تکرار میگویم که دوستش دارم.
نشانههای عاشقی را میشناسم.
این نشانهها را در چشمان عاشقش دیدم و میبینم.
دوستش دارم.
اما میترسم که اسیر بنبست باشم.
میترسم درست دو قدم مانده به وصل، انتهای کوچهی عاشقانه، برسم به دیوار کوچهی بنبست.
آن زمان من بمانم و کابوس بسته بودن راهها و دریچهها،
من بمانم و فرمان بستن چشمها و خاموش کردن صداها.
اما خدای من، نه!
به بنبست انتهای کوچه هم که برسم،
هنوز یک راه هست.
هنوز پرواز هست.
هنوز پرواز یگانه راه رهایی از بنبست است.
پرواز را دریابم، حتی اگر امروز در قفسام.
باور پرواز را بارور کنم در دل، حتی شده در خیالام.
خدایا! اگر تو بخواهی، تقدیر هم میتواند با من همراه باشد،
شده یکبار!
خدایا!
پروازم را بال ده!
قفسام را در بازکن!
همپروازی را که دوست دارم، به باور پرواز برسان.
نازنین مهربان!
هنوز پرواز هست.
----------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: طولانی شد این پست ببخشید دوستان. درد دلها و حرفهای چند ماه اخیرم بود که بالاخره بخشیش رو نوشتم. دیگه اینکه برام دعا کنید. در شروع راهی هستم که پایانش رو نمیدونم چی میشه ولی تلاش میکنم بد نباشه. دیگه اینکه در روزهای آینده احتمالا میرم به جایی دیگه و با اسم و رسم شفاف. میخوام فاش باشم و فاش بگم.