فراتر از عشق

آواز خاموشم را بشنوید

فراتر از عشق

آواز خاموشم را بشنوید

این چند روز

سلام به دوستان فراتر از عشق.

شرمنده‌ام از اینکه چند روزی اومدید و هیچ نشانی از تازگی در اینجا نبود.

روزهایی که گذشت، روزهایی نه چندان خوب و شاید هم بد بود برای من. دلتنگ‌تر از قبل بودم و حیران‌تر از پیش. می‌خوندم، می‌نوشتم ولی به وبلاگ منتقل نمی‌کردم. می‌شنیدم، در دل واکنش داشتم برای اونچه شنیده بودم، ولی بر زبان و قلم، نه!

می‌خواستم بنویسم از دلتنگی‌ و تنهایی‌هام، ولی خسته بودم و هستم از این‌همه گفتن. اصلاً به دوستانم چه ارتباطی داره که من حوصله هیچ‌کسی رو ندارم. اصلاً به همراهان مهربونم چه مربوط  که من اسیر بی‌مهری زمانه‌ام. زمانه و مردم زمان. بگم که چی بشه؟! که یکی مثل اونی که گفت مرهم تنهایی و دلتنگی‌ات میشم، بعد از چند صباحی نخواست که آسمون پروازم بشه و رفت. رفت تا اینبار بگم؛ رفت که رفت! اصلاً نمی‌خوام کسی مرهم‌ام باشه. نمی‌خوام کسی دوستم داشته باشه. اصلاً ظاهراً قراره من، فقط و فقط یکطرفه دوست داشته باشم. اصلاً آی‌ی‌ی‌ی‌ی آدمها، رهایم کنید در خلوت خودم باشم. اصلاً می‌خوام تنها باشم. تنها بمونم. تنهایی هم عالمی داره. خیلی هم خوبه!!!!!

بیشتر از حال و هوای شخصی‌ام نمیگم. بمونه تا شاید وقتی دیگه و زمانی که در آرامش باشم. دوست ندارم با عصبانیت بنویسم.

                                          *******************

در این روزها که گذشت چند وزیر از کابینه‌ی مردمی جناب دکتر بیرون شدند یا بیرون رفتند. یکی از اونها وزیر اقتصاد بود. من که ندیدم ولی شنیدم گفتند ایشان در مراسم تودیع گریه فرمودند. در جمعی دوستان می‌پرسیدند چرا؟ برای ایشان نقل قولی کردم از شخصی موثق که برای شما هم میگم. به دوستان گفتم:

اگر من هم وزیر اقتصاد دولت و کشوری بودم که بیمارش به داروخانه بره و وقتی هزینه‌ی نسخه‌اش بشه ۱۱۰۰۰ تومن به دکتر داروخانه بگه، جناب دکتر لطفاً فقط ۲۰۰۰ تومنش رو بدید، چون برای مابقی پول نداشت. گریه که هیچ، خاک عالم بر سرم می‌ریختم و می‌رفتم و می‌مُردم از شرم.

در روزهایی که گذشت دردم اضافه شد وقتی شنیدم فردی از قشر سابقاً مستضعف که در روزگاری قرار بود ولی‌نعمتان حضرات باشند، به او که یاری‌اش کرده بود در تهیه‌ی وام برای خرید آپارتمانی نو، از باب تشکر گفته بود که تا پایان عمر مدیون توام که کمکم کردی در خرید این خانه‌ی بزرگ. وقتی از متراژ آپارتمانش سوال شد گفت ۳۰ متر!! پرسیدند ۳۰ متر که بزرگ نیست؟! گفت اگر شما هم در خانه‌ای ۱۹ متری زندگی می‌کردید، آپارتمان ۳۰ متری برایتان کاخ می‌شد.

                                                 *****************

به خاطر همین بود که ترجیح دادم در  عصبانیت ننویسم و با دلتنگی و از دردها نگم. ولی مگه میشه؟ پس نوشتم. بخشی از خودم و کوتاهی از اونچه در اطرافم گذشته بود. مابقی باشه برای بعد. یکی از دلایلی که تشویقم کرد برای نوشتن مثل همیشه، مهربانی‌ها و تشویق‌ها و حمایت دو دوست نازنینم، مهدی سلطانی خوب و مرمر دوست داشتنی بود. دلیل دیگه بخشی از کتاب سه‌شنبه‌ها با موری بود که دارم می‌خونمش. اونجا که موری به شاگردش میگه:

" صبح‌ها گاهی برای خودم عزاداری می‌کنم... به آنچه از دست دادم تأسف می‌خورم... اگر لازم باشدخوب گریه می‌کنم، ولی بعد توجهم را به سمت تمام چیزهای خوبی که هنوز در زندگی‌ام هست جلب میکنم... بیشتر از این به خودم اجازه‌ی تأسف و ناراحتی نمی‌دهم. فقط صبح‌ها چند قطره اشک می‌ریزم، همین... چه خوب است انسان برای تأسف روزانه‌اش حدی بگذارد. چند قطره اشک بریزد و بعد برود دنبال زندگی‌اش. "

-------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: امیدوارم نوشتن بعدم انقدر طول نکشه و در شرایط بهتری بنویسم. ممنونم که همراهم می‌مونید.