سلام؛
نخستین روز و شب تابستان به شما دلگرمان دیار روشنایی مبارک. امیدوارم فصلی پر از مهر و شادی و کامیابی پیشروی شما خوبان روزگار باشد و با خود دلی گرم برای فصل بعد سوغات ببرید.
***
حتما تا حالا خیلی شده
که به شوخی در جمع دوستان از خود تعریف کردهایم و به خاطر ویژگیهای نداشته گفتهایم که خارجیها میخواستند من را بدزدند.
حالا شده حکایت جنابی که گفتهاند خارجیها قصد تعرض و ربودن ایشان را داشتند! منتهی ظاهراً ایشان نه به شوخی که به جدیت و در جمعی رسانهای و رسمی این ادعا را کردهاند. راستی به کجا میروند و کشتی طوفان زدهی ما را به کجا میبرند؟ ایشان ما را چه فرض کردهاند؟ قبول دارم که منفعل و بیتوجه به سرنوشت خود هستیم ولی اصلاً نمیپذیرم که ما و خصوصاً نسل فرهیخته و جوان ما جمعی احمق و خوش باور باشیم.
آخر آنجا که شما دچار توهم ربایش شدید اگر همان خارجیها نمیخواستندشما سالیان سال دیگر هم نمیتوانستید قدم گذارید، و اصلاً احتیاج به گفتن نیست که خود همانها حفاظت از شما را بر عهده داشتند.شما را بربایند که با وجود ذیوجودتان چه کنند؟! قربانتان وقتی به شما اجازه ورود دادند یعنی شما را میهمان خود میدانند و برایشان مهم است که احترام و جایگاه شما حفظ شود.
تو را به خدا بس است! به خدا مردم میدانند و عقل دارند!
از سوی دیگر شنیدم که گشت نامحسوس گسترش یافته و اینبار به سلامتی به گردشگاهها رسیده و قرار است که در حین تفریح و خوشی هم من و شما را دزدانه کنترل کنند که مبادا کاری کنیم که سزاوار جهنم شویم.
مبارک است دخالت در زندگی و احوال شخصی مردم به شیوهی نوین.
باز هم فقط نگاه میکنیم که حیثیت و شخصیتمان را تا به کجا لگدمال میکنند و شعورمان را در تشخیص سره از ناسره زیر سؤال میبرند.
فقط نگاه میکنیم و دم نمیزنیم.
***
و اما تو، تویی که تا قلم به دست میگیرم، نمیتوانم برای تو و به یاد تو ننویسم.
تویی که آنهنگام که اشک میریزم در هوایت، قطرهقطرهاش را ارج مینهم و گوهرهای بیبدیل میدانم. چه آن دانههایی که در دلتنگی تو به روی گونه غلتیدند و چه آنها که در راز و نیاز عاشقانه با خدای عشق و عاشقی بیتابانه سر بر زانویم گذاشتند.
تویی که هنگام سخن گفتن با تو، هرکلام را خصوصاً اگر معطر به عطر دلاویز دوستت دارم باشد، آیهای خدایی میدانم. واژه واژه که به تو میگویم را برمیگزینم و بر زورقی از احساس و عشق نشانده و به سوی دلت رهسپار میکنم و این واژگان را ارج مینهم.
تویی که هنگام نگاه به سیمای ماهرویت پاکترین نگاه را دارم و آن نگاه را دوست دارم.
شاید گمان کنی که دارم خود ستایی میکنم ولی دوست دارم که این را باز هم بدانی که از روزی که در قلبم نشستی هرچند که با هم ولی بی تو هستم، همه تو شدهام و همه از تو میگویم. اینها خود ستایی نیست که همهاش تو ستایی است.
تویی که تمام بیتو بودنها را با یادت پر کردهام و با عشق تو به زندگیام نگاهی نو کردم. تویی که بیتابی در رسیدن به آغوش پرمهرت را از موج یاد گرفتم که به هوای عشق و آرامش ساحل بیتابانه خود را به کنارش رساند و با شنهای ساحل یکی شد و از آن به بعد دیگر نه موج که ساحل شد.
***
حسن ختام نخستین نوشتار تابستانی را شعری از شاعر گرانمایه، احمدرضا احمدی با نام، چه سرگردان، برمیگزینم.
چه سرگردان است این عشق
که باید نشانیاش را
از کوچههای بنبست گرفت.
سبزیها در سپیده
بوی بهار دارند
به نیمروز پژمرده و افسرده
آکندهی پاییزند.
چه حدیثی است عشق
که نمیپوسد و افسرده نیست
حتی آنهنگام
که از آسمان به خانه آوار شود.
سلام پویا عزیز..خوب شروع کردی تابستون رو و امیدوارم که ادامه دار باشه...گفتیها رو گفتی فقط حتما آژادی رو بخون که ببنی این ها چه اندازه آزادی رو پایمال میکنند و در اقع ما هیچ چیز به نام آزادی نداریم.