افطار با باران

افطار با باران

دوباره پاییز.

آخرین برگ هم زرد شد.

یادش بخیر؛

آن شب هم شبی پاییزی بود.

آن شب هم شبی رمضانی بود ، آسمانی بود ، جاودانی بود.

رفتیم به یکی از رؤیایی‌ترین خلوتگاه‌های عاشقان.

می‌خواستیم آن شب را ثبت کنیم تا همیشه.

می‌خواستیم بماند تا روزی که هستیم‌ ، که ما فقط ، عاشق هستیم،

فقط و فقط عاشق شدیم و می‌خواهیم عاشق بمانیم،

همین،

همین و بس!

هر چند این همه حک شده بود بر دلهامان ،

ما رفتیم تا تازه‌اش کنیم.

و چه زیبا نو شدنی شد ، آن شب.

در روزی که تا وداع روزانه با خورشید از هرچه جز عشق لب فرو بسته بودیم،

با غروب خورشید و طلوع ماه؛

آمد زمان آن افطار عاشقانه.

آن میعادگاه عاشقان لبریز شد از طنین ربنای عشق.

این ربنا جنسی دیگر داشت.

واژه واژه‌اش از عشق می‌گفت و دوستت دارم.

افطارمان را خدا هدیه کرد!

باران!

و چه لطیف و اهورایی بود آن باران.

با باران افطار کردیم.

چه افطار نابی.

چه شورانگیز!

ربنای عشق!

افطار با باران!

در کنار سفره‌ای به وسعت دل دریایی عاشقان سوته‌دل!

یادش بخیر.