دلم برای خودم تنگ می‌شود گاهی!

چقدر دلم برای خودم تنگ شده این روزها. برای خودم. خود ِ خودم.

خودم که عاشقی بودم. خودم که با عشق تو نفس می‌کشیدم، می‌خوابیدم، بیدار می‌شدم، فریاد می‌زدم، می‌خندیدم و گریه می‌کردم.

خودی که اولین قطره‌های عاشقانه‌ی اشکش رو در دلتنگی تو چشید.

خودی که اولین دلتنگی لبریز از عشق رو در اولین سفر تو بعد از حادثه‌ی عاشق شدن، توی اون روز بارونی لمس کرد.

خودی که با عشق تو نفس نفس قد می‌کشید، تا سقف آسمون.

خودی که مست بود هر شب و روز از شراب عشق تو. شرابی که نه فقط خودش، که عکس تو در پیاله‌اش مستی بی‌انتها داشت.

این روزها دلم لک زده برای خودم و گریه با تو.

این روزها دلم پَر می‌کشه برای خودم و خندیدن با تو.

این شبها، همه‌اش بوی تو رو داره، دل‌تنگی‌ام!

این شبها، همه‌اش نور تو رو داره، دل‌تنگی‌ام!

هم داره و هم کم داره.

این روزها دلم تنگه برای من و قرارهای عاشقونه، من و وعده‌های پُر از تا همیشه.

وقتی یاد اون چشمهای پاک و زلال می‌افتم، سینه‌ام پُر می‌شه از آه، آهی که پُر از حسرته و دل‌تنگی.

وقتی یاد اون دل دریایی می‌افتم، چشمم پُر می‌شه از آب، آبی که حکایت از دلی شکسته داره و تنگ.

آره؛ دلم برای خودم تنگ شده.

خودی که عاشق شد ولی فارغ نشد.

خودی که در بند شد ولی رها نشد.

خودی که پرستار بود ولی بیمار شد.

خودی که مرهم بود ولی پُر از درد شد.

خودی که پَر داشت ولی پَــرَش شکست.

خودی که دوستت داشت.

خودی که می‌خواست برای تو و با تو بمیره.

نه اینکه نیست. هست، به خدا هست. این خود من، هنوزم دوستت داره. هنوزم برات می‌میره.

هنوزم وقتی تو رو می‌بینه، مبهوت شکوه عاشقانه‌ات می‌شه. دلش می‌لرزه، درست مثل روز اول.

روز اول عاشق شدن و لرزیدن.

روز اول نفس‌های بریده کشیدن.

روز اول خندیدن از ته دل.

روز اول گریه از عمق عاشقی.

روز اول احساس هویت.

روز اول شناختن خودم.

روز اول پیدا کردن گم‌گشته‌ی خودم.

این روز اول به لطف تو رقم خورد.

این روز اول رو تا همیشه به نام تو در دل حک کردم و برام شد درست مثل روز تولدم.

راستی، چقدر دلم تنگِ برای اون اولین تولدم.

راستی، باز هم در آستانه‌ی روز تولدم هستم. می‌دونم که یادته. ولی جات خالیه.

و این یعنی دل‌تنگی من!